لچك و ترنج

نسيم خليلي
nasimabk@yahoo.com

لچك و ترنج

بوي دود مي آمد ، لابد از آتش گردان توي دست زليخا بيرون مي زد كه داشت توي حياط درندشت مي چرخاندش ، صورتش گر گرفته بود و گردي سينه هايش زير لباس رنگي چسبان ، با هر گردشي كه به آتش گردان مي داد ، بالا و پايين مي افتادند ، نور مرموز شراره هاي آتش از پشت توري پنجره ها پاشيده مي شدند روي بته جقه هاي روي قالي و گاه تا روي كاغذ هاي شطرنجي دم دستم كه خالي و سفيد افتاده بودند روبرويم كش مي آمد ... دلم شور مي زد ، مي خواستم عق بزنم و استفراغ كنم ، حتي روي كاغذ هاي سفيد ، درد تا گلو بالا مي آمد و پس مي رفت . دكمه يقه توري را باز كردم و عميق نفس كشيدم . بوي ضخم نشت كرد توي دماغم ...دلم مي خواست تمام طرح ها را قاطي هم كنم . چيزي مثل كوبيسم ... دلم مي خواست اسليمي ها ي ياري و دهان اژدري اصفهان را كنار طرح هاي هندسي فرش تركمن ، بچينم . و گل هاي شاه عباسي صفوي را كنار گل هاي لوتوس هخامنشي ... طرح بته قلمكار را كنار طرح شكارگاه و اگر هم شد اصلا همه اينها را مي گذاشتم توي خشتي بختياري ... اما اينها همه اش فكر و خيال به هم بافتن بود . هوس بود و ذوق الكي ...خوب مي دانستم كه بايد طرح لچك و ترنج بكشم . همين را از من خواسته بودند و نه چيز ديگر ... اين كه من دلم مي خواست خودم را توي طرح هايم خالي كنم ، خشم خودم را بريزم بيرون و مثلا طرح اژدها بيندازم روي قالي به هيچ كس ربطي نداشت ، جز به مغز مشوش خودم ؛ كسي كه سفارش طرح داده بود لچك و ترنج مي خواست . همين و ديگر هيچ و من بايد شروع مي كردم به كشيدن ؛ لاي اين همه صداي غريبه ، صداي كوبيدن دفه و نرماي آواز گل رخ كه قاطي مي شد با صداي ياكريم ها و قار قار يكي دوتا زاغي از پشت پنجره هاي قدي ... و من هر از گاه از لاي درز پنجره تك و توك پرستو هايي را ديد مي زدم كه پر مي زدند توي دل آسمان آبي و يكدست و براي لانه تازه شان خار و خاشاك مي آوردند . بايد درد را پس مي زدم و شروع مي كردم . چراغ بالاي ميز را روشن كردم و زل زدم به نور بد رنگي كه تا پايين حاشيه هاي شماره دوزي شده روميزي ، خيز برداشته بود .

" اين طرح ها به نظر من از بقيه معنوي تر و جذاب ترن ... البته خيلي استفاده نمي شن ... اسمشون طرح محرابيه ! طرح اصلی در اين گروه بر مبنای محرابه . همون مكانی كه در مساجد، مكان نماز گزاردن امام جماعته . در اين طرحها معمولاً محراب رو با تزييناتی از قبيل قنديل ، گلدان و حتی درختچه های كوچيك مي پوشونن و گاه دو طرف محراب رو با ستونهای بزرگی كه سقف محراب بر روی اونها قرار داره نشون مي دن. انواع طرحهای اين گروه عبارتند از محرابی قنديلي ، محرابی گلدانی و محرابی درختي . آدم با ديدنشون يه حس خاصي پيدا مي كنه ... يه جور احساس معنويت و تنهايي و اوج گرفتن ... چيزي شبيه به پرواز ! " و من يادم هست كه اين آخرين جمله ها را هم توي جزوه نوشتم و گذاشتم براي روز مبادا ، روزي كه توي چشم هايم زل بزند و بگويد كه " معنويت فقط يه بخش زندگيه ... "
كاغذ را مچاله مي كنم و دور مي اندازم . حواسم به خودم نيست . رنگ ها را دوست دارم .رنگ هاي شاد ، رنگ هاي فريبنده زندگي ، گلرخ مي گويد " رنگ طبيعي يه چيز ديگه اس خانوم جان ! لاكي ، لاجوردي ، اخرايي ... " و من باز سر حرف خودم مي مانم كه " طرح هاي امروزي بايد روح امروز داشته باشن ... " و زل مي زنم به چشم هاي درشت و بلوطي زليخا كه زير چتر آن مژه هاي تاب خورده روشناي خاصي دارد . كاغذ تازه اي بر مي دارم و شروع مي كنم . دستم را سر مي دهم روي خنكاي كاغذ ، نمي دانم ترنج ها خودشان زاده مي شوند يا من بايد بزايمشان ، احساس مي كنم آبستن هيچم ، دست مي گردانم دور برآمدگي شكمم و درد باز تا لاله گوشم مي دود . گل رخ مي گويد " اين دردا خوبه خانوم ! بچه اس كه داره لگد مي زنه ... " و من داد مي كشم و سرم را فرو مي كنم توي يقه لباسم ، بوي عرق تنم را كه با بوي همان دئودورانت قديمي قاطي شده مي فرستم به ريه ها و با خودم مي گويم : نمي خوام اين نشونه هاي خوبو ، من هيچ چيز خوب اين دنيا رو نمي خوام به جز رنگ ها ... رنگ هاي ساختگي و شاد روي يك پس زمينه غمگين و تيره ...
دستم را بالا بردم و گفتم " اما به نظر من طرح هاي عشايري ساده تر و در نتيجه معنوي تره ... " و شروع كردم به اظهار فضل كردن ، مي خواستم دلش را به دست بياورم و نگاهش را به خودم گره بزنم . " اغلب نگاره ها و تزيينات اين طرح ملهم از ذهن بافندگانشه . در اين طرحها قرينه بودن چندان معنا نداره و حتي همين ويژگی و سادگی نقوش از عوامل اصلی زيبايی طرحهای اين گروهه ... " نگاهش را روي شكاف لب ها و برجستگي گونه ها و بعد تا روي چشم هايم كش و قوس داد و معنا دار گفت : " شما از هنر بدوي خوشتون مياد ؟! "

_ خانوم جان بفرما چايي !
زل مي زنم به نور بي رمقي كه افتاده توي گودي سيني روحي و استكان نعلبكي ناصرالدين شاهي ، بايد زود تر طرحم را بكشم و بيرون بزنم . بايد هوا بخورم . بوي پاييز را استشمام كنم . و فراموش كنم صداي كوبنده قلب موجودي را كه با من است . بعضي وقت ها به خودم مي گويم : " كاش مي خواستمش ... "
- بچه چطوره خانم ؟
رويم را بر مي گردانم و نگاهم را از قاب گرد صورت رنگ پريده گل رخ مي دزدم . نبايد از چشم هايم بخواند كه تنهايي را بيشتر دوست دارم . اين رازي ست كه مي خواهم توي دل خودم نگهش دارم . يك عمر است انگار كه با اين جور رازها سرخوشم . آن قديم تر ها ولي راز هايم زود تر از آنچه فكرش را مي كردم لو مي رفت . از همه مهم تر ، راز دلدادگي من و جمشيد بود كه مثل توپ توي دانشكده صدا كرد . هيچ كس باورش نمي شد استاد شاهرخي خاطر خواه من شده باشد . حق داشتند . من ميان دختر هاي دانشكده هيچ رنگ و بويي نداشتم . دانشجوهايي كه بيشتر به مانكن هاي سالن مد مي ماندند . با آن نگاه هاي پر عشوه و آن كمر هاي باريك ... آن وقت ها مي گفتم " استاد شاهرخي با بقيه مردا مثقالي ثنار فرق داره " و پشت بندش بادي به غبغب مي انداختم و چشم غره مي رفتم ... مثل كسي كه قله بلندي را فتح كرده باشد و زير تلو تلو خوردن هاي پرچم افراشته اش ژستي گرفته براي عكس يادگاري !

- لچك و ترنجه خانوم ؟
چاي را مثل هميشه با صدا هورت مي كشد و نگاه بي غل و غشش را مي دوزد به سنجاق پروانه اي روي موهايم ...
- دوست داري اين طرحو ؟
ته مانده قند را توي دهانش ميك مي زند . گره روسري اش را محكم مي كند و بلند مي شود .
- آره ... من از هر چيز ساده اي خوشم مياد .
بوي تنش را جا مي گذارد و خودش بيرون مي رود .از در بيرون نزده مي گويد " مي رم خرما بيارم " ، چنگ مي زنم روي كاغذ ها و صدايش را مثل يك ملودي غمگين توي ذهنم تكرار مي كنم : " هر چيز ساده ... ساده ... ساده !"

- همين سادگي احمقانته كه كفرمو درمياره ... سكس بخشي از زندگيه ... بي برو برگرد ... اين فرار تو هزار تا معني داره ... قانونا وشرعا يعني تمكين نكردن ! "
به مغزم فشار مي آورم تا صورت محجوب استاد شاهرخي را توي ذهنم به ياد بياورم و اگر شد با صورت جمشيد تطبيقش بدهم . صورت همان صورت است . همان ابرو هاي در هم كشيده پر پشت ، همان دماغ عقابي و ته ريش جو گندمي ، همان مو هاي تنك وسط سر و همان بوي ادكلن هميشگي ! اين منم كه همان نيستم . خودم را توي آينه برانداز مي كنم . دست مي سرانم روي گودي فرو رفته زير چشم ها و آه مي كشم .
- خوشگلي خانوم جان !
دستپاچه خودم را عقب مي كشم از جلوي آينه ، خرما را تعارفم مي كند . يكي بر مي دارم . چاي سرد شده ، بوي دود هم بند آمده است.
- خوشگلي به چه دردم مي خوره گلرخ ؟!
لحنم انگار كه سوز و گداز داشته ، اين را از گردي چشم هاي گلرخ مي خوانم . زبانم را بلد نيست . چيزي نمي گويد . زانو مي زند روي زمين ... باز بوي عطر آشناي تنش را مي فرستم تا ته ريه ها و زل مي زنم به خطوط صورتش . با خودم فكر مي كنم سادگي اين زن به پاي سادگي من مي رسد يعني ؟! و لابد بهتر از من مي داند كه سكس بخش مهمي از زندگي ست . و لابد باور كرده اين واقعيت را با همه تلخي اش و مثل همان استكان چاي تلخ ، هورتش كشيده است . من بايد خيلي از قافله عقب باشم با اين حساب ... !درد باز مي پيچد لاي دل و روده ام ، عق مي زنم روي بته هاي قالي و چنگ مي زنم روي شكمم ، زير بغلم را مي گيرد و بيرونم مي برد . لاي بوي پاييز و برگ هاي خشك زرد و چروك كه تمام حياط را پوشانده اند . و لابلايشان تكه هاي سوخته ذغال است و بوي كهنه دود ...
- بايد صبر كني بچه به دنيا بياد ... اين جوري نمي تونم طلاقت بدم .
ميخكوب مي شوم لب درگاهي اتاق و نگاهم روي پاهاي تراش خورده زني كه دراز كش افتاده روي تخت خوابم ، جا مي ماند . پس وقت هايي كه به نام ماموريت و كسب تجربه به مسافرتم مي فرستاد ... فكرم را مثل حر ف هايم نصفه رها مي كنم . فكر هاي جويده جويده اي كه بوي كپك مي دهند و گاه بوي تعفني كه از معده ام بالا مي زند . يك چيزي انگار دارد توي درونم مي گندد . اين را خوب مي دانم .
- پس دروغ بود اون ژستاي سر كلاست ، اون از معنويت گفتنا و احساس اوج و پرواز و طرح هاي محرابي ...
- خر نشو ... معنويت فقط يه بخش زندگيه !
مثل يك بدوي زل مي زنم توي نگاهش ، خستگي ام را لاي طرح هاي قالي خواهم تكاند ، شايد !اين را انگار به عنوان دلداري به خودم مي گويم . آرام ، خيلي آرام ...

طرح را تحويل مي دهم و زل مي زنم توي نگاه خاموشي كه روي برجستگي شكمم زوم شده است . مي پرسد خوب در مياد . با سر تاييد مي كنم .
- طرحي كه شما خواسته بودين يه طرح ساده اس ، بيشتر بافنده ها اين طرحو خيلي خوب بلدن ، مطمئنا خوب درش ميارن !
چشمش را مي دزد از نگاه كدرم ، لابد بد جور نيشترش زده ، طرح را مي زند زير بغل و هنوز بيرون نرفته بر مي گردد .
- به نظر شما طرح محراب معنوي تر نيست ؟
درد تا لاله گوشم بالا مي آيد .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33162< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي