|
لچك و ترنج
بوي دود مي آمد ، لابد از آتش گردان توي دست زليخا بيرون مي زد كه داشت توي حياط درندشت مي چرخاندش ، صورتش گر گرفته بود و گردي سينه هايش زير لباس رنگي چسبان ، با هر گردشي كه به آتش گردان مي داد ، بالا و پايين مي افتادند ، نور مرموز شراره هاي آتش از پشت توري پنجره ها پاشيده مي شدند روي بته جقه هاي روي قالي و گاه تا روي كاغذ هاي شطرنجي دم دستم كه خالي و سفيد افتاده بودند روبرويم كش مي آمد ... دلم شور مي زد ، مي خواستم عق بزنم و استفراغ كنم ، حتي روي كاغذ هاي سفيد ، درد تا گلو بالا مي آمد و پس مي رفت . دكمه يقه توري را باز كردم و عميق نفس كشيدم . بوي ضخم نشت كرد توي دماغم ...دلم مي خواست تمام طرح ها را قاطي هم كنم . چيزي مثل كوبيسم ... دلم مي خواست اسليمي ها ي ياري و دهان اژدري اصفهان را كنار طرح هاي هندسي فرش تركمن ، بچينم . و گل هاي شاه عباسي صفوي را كنار گل هاي لوتوس هخامنشي ... طرح بته قلمكار را كنار طرح شكارگاه و اگر هم شد اصلا همه اينها را مي گذاشتم توي خشتي بختياري ... اما اينها همه اش فكر و خيال به هم بافتن بود . هوس بود و ذوق الكي ...خوب مي دانستم كه بايد طرح لچك و ترنج بكشم . همين را از من خواسته بودند و نه چيز ديگر ... اين كه من دلم مي خواست خودم را توي طرح هايم خالي كنم ، خشم خودم را بريزم بيرون و مثلا طرح اژدها بيندازم روي قالي به هيچ كس ربطي نداشت ، جز به مغز مشوش خودم ؛ كسي كه سفارش طرح داده بود لچك و ترنج مي خواست . همين و ديگر هيچ و من بايد شروع مي كردم به كشيدن ؛ لاي اين همه صداي غريبه ، صداي كوبيدن دفه و نرماي آواز گل رخ كه قاطي مي شد با صداي ياكريم ها و قار قار يكي دوتا زاغي از پشت پنجره هاي قدي ... و من هر از گاه از لاي درز پنجره تك و توك پرستو هايي را ديد مي زدم كه پر مي زدند توي دل آسمان آبي و يكدست و براي لانه تازه شان خار و خاشاك مي آوردند . بايد درد را پس مي زدم و شروع مي كردم . چراغ بالاي ميز را روشن كردم و زل زدم به نور بد رنگي كه تا پايين حاشيه هاي شماره دوزي شده روميزي ، خيز برداشته بود .
" اين طرح ها به نظر من از بقيه معنوي تر و جذاب ترن ... البته خيلي استفاده نمي شن ... اسمشون طرح محرابيه ! طرح اصلی در اين گروه بر مبنای محرابه . همون مكانی كه در مساجد، مكان نماز گزاردن امام جماعته . در اين طرحها معمولاً محراب رو با تزييناتی از قبيل قنديل ، گلدان و حتی درختچه های كوچيك مي پوشونن و گاه دو طرف محراب رو با ستونهای بزرگی كه سقف محراب بر روی اونها قرار داره نشون مي دن. انواع طرحهای اين گروه عبارتند از محرابی قنديلي ، محرابی گلدانی و محرابی درختي . آدم با ديدنشون يه حس خاصي پيدا مي كنه ... يه جور احساس معنويت و تنهايي و اوج گرفتن ... چيزي شبيه به پرواز ! " و من يادم هست كه اين آخرين جمله ها را هم توي جزوه نوشتم و گذاشتم براي روز مبادا ، روزي كه توي چشم هايم زل بزند و بگويد كه " معنويت فقط يه بخش زندگيه ... " كاغذ را مچاله مي كنم و دور مي اندازم . حواسم به خودم نيست . رنگ ها را دوست دارم .رنگ هاي شاد ، رنگ هاي فريبنده زندگي ، گلرخ مي گويد " رنگ طبيعي يه چيز ديگه اس خانوم جان ! لاكي ، لاجوردي ، اخرايي ... " و من باز سر حرف خودم مي مانم كه " طرح هاي امروزي بايد روح امروز داشته باشن ... " و زل مي زنم به چشم هاي درشت و بلوطي زليخا كه زير چتر آن مژه هاي تاب خورده روشناي خاصي دارد . كاغذ تازه اي بر مي دارم و شروع مي كنم . دستم را سر مي دهم روي خنكاي كاغذ ، نمي دانم ترنج ها خودشان زاده مي شوند يا من بايد بزايمشان ، احساس مي كنم آبستن هيچم ، دست مي گردانم دور برآمدگي شكمم و درد باز تا لاله گوشم مي دود . گل رخ مي گويد " اين دردا خوبه خانوم ! بچه اس كه داره لگد مي زنه ... " و من داد مي كشم و سرم را فرو مي كنم توي يقه لباسم ، بوي عرق تنم را كه با بوي همان دئودورانت قديمي قاطي شده مي فرستم به ريه ها و با خودم مي گويم : نمي خوام اين نشونه هاي خوبو ، من هيچ چيز خوب اين دنيا رو نمي خوام به جز رنگ ها ... رنگ هاي ساختگي و شاد روي يك پس زمينه غمگين و تيره ... دستم را بالا بردم و گفتم " اما به نظر من طرح هاي عشايري ساده تر و در نتيجه معنوي تره ... " و شروع كردم به اظهار فضل كردن ، مي خواستم دلش را به دست بياورم و نگاهش را به خودم گره بزنم . " اغلب نگاره ها و تزيينات اين طرح ملهم از ذهن بافندگانشه . در اين طرحها قرينه بودن چندان معنا نداره و حتي همين ويژگی و سادگی نقوش از عوامل اصلی زيبايی طرحهای اين گروهه ... " نگاهش را روي شكاف لب ها و برجستگي گونه ها و بعد تا روي چشم هايم كش و قوس داد و معنا دار گفت : " شما از هنر بدوي خوشتون مياد ؟! "
_ خانوم جان بفرما چايي ! زل مي زنم به نور بي رمقي كه افتاده توي گودي سيني روحي و استكان نعلبكي ناصرالدين شاهي ، بايد زود تر طرحم را بكشم و بيرون بزنم . بايد هوا بخورم . بوي پاييز را استشمام كنم . و فراموش كنم صداي كوبنده قلب موجودي را كه با من است . بعضي وقت ها به خودم مي گويم : " كاش مي خواستمش ... " - بچه چطوره خانم ؟ رويم را بر مي گردانم و نگاهم را از قاب گرد صورت رنگ پريده گل رخ مي دزدم . نبايد از چشم هايم بخواند كه تنهايي را بيشتر دوست دارم . اين رازي ست كه مي خواهم توي دل خودم نگهش دارم . يك عمر است انگار كه با اين جور رازها سرخوشم . آن قديم تر ها ولي راز هايم زود تر از آنچه فكرش را مي كردم لو مي رفت . از همه مهم تر ، راز دلدادگي من و جمشيد بود كه مثل توپ توي دانشكده صدا كرد . هيچ كس باورش نمي شد استاد شاهرخي خاطر خواه من شده باشد . حق داشتند . من ميان دختر هاي دانشكده هيچ رنگ و بويي نداشتم . دانشجوهايي كه بيشتر به مانكن هاي سالن مد مي ماندند . با آن نگاه هاي پر عشوه و آن كمر هاي باريك ... آن وقت ها مي گفتم " استاد شاهرخي با بقيه مردا مثقالي ثنار فرق داره " و پشت بندش بادي به غبغب مي انداختم و چشم غره مي رفتم ... مثل كسي كه قله بلندي را فتح كرده باشد و زير تلو تلو خوردن هاي پرچم افراشته اش ژستي گرفته براي عكس يادگاري !
- لچك و ترنجه خانوم ؟ چاي را مثل هميشه با صدا هورت مي كشد و نگاه بي غل و غشش را مي دوزد به سنجاق پروانه اي روي موهايم ... - دوست داري اين طرحو ؟ ته مانده قند را توي دهانش ميك مي زند . گره روسري اش را محكم مي كند و بلند مي شود . - آره ... من از هر چيز ساده اي خوشم مياد . بوي تنش را جا مي گذارد و خودش بيرون مي رود .از در بيرون نزده مي گويد " مي رم خرما بيارم " ، چنگ مي زنم روي كاغذ ها و صدايش را مثل يك ملودي غمگين توي ذهنم تكرار مي كنم : " هر چيز ساده ... ساده ... ساده !"
- همين سادگي احمقانته كه كفرمو درمياره ... سكس بخشي از زندگيه ... بي برو برگرد ... اين فرار تو هزار تا معني داره ... قانونا وشرعا يعني تمكين نكردن ! " به مغزم فشار مي آورم تا صورت محجوب استاد شاهرخي را توي ذهنم به ياد بياورم و اگر شد با صورت جمشيد تطبيقش بدهم . صورت همان صورت است . همان ابرو هاي در هم كشيده پر پشت ، همان دماغ عقابي و ته ريش جو گندمي ، همان مو هاي تنك وسط سر و همان بوي ادكلن هميشگي ! اين منم كه همان نيستم . خودم را توي آينه برانداز مي كنم . دست مي سرانم روي گودي فرو رفته زير چشم ها و آه مي كشم . - خوشگلي خانوم جان ! دستپاچه خودم را عقب مي كشم از جلوي آينه ، خرما را تعارفم مي كند . يكي بر مي دارم . چاي سرد شده ، بوي دود هم بند آمده است. - خوشگلي به چه دردم مي خوره گلرخ ؟! لحنم انگار كه سوز و گداز داشته ، اين را از گردي چشم هاي گلرخ مي خوانم . زبانم را بلد نيست . چيزي نمي گويد . زانو مي زند روي زمين ... باز بوي عطر آشناي تنش را مي فرستم تا ته ريه ها و زل مي زنم به خطوط صورتش . با خودم فكر مي كنم سادگي اين زن به پاي سادگي من مي رسد يعني ؟! و لابد بهتر از من مي داند كه سكس بخش مهمي از زندگي ست . و لابد باور كرده اين واقعيت را با همه تلخي اش و مثل همان استكان چاي تلخ ، هورتش كشيده است . من بايد خيلي از قافله عقب باشم با اين حساب ... !درد باز مي پيچد لاي دل و روده ام ، عق مي زنم روي بته هاي قالي و چنگ مي زنم روي شكمم ، زير بغلم را مي گيرد و بيرونم مي برد . لاي بوي پاييز و برگ هاي خشك زرد و چروك كه تمام حياط را پوشانده اند . و لابلايشان تكه هاي سوخته ذغال است و بوي كهنه دود ... - بايد صبر كني بچه به دنيا بياد ... اين جوري نمي تونم طلاقت بدم . ميخكوب مي شوم لب درگاهي اتاق و نگاهم روي پاهاي تراش خورده زني كه دراز كش افتاده روي تخت خوابم ، جا مي ماند . پس وقت هايي كه به نام ماموريت و كسب تجربه به مسافرتم مي فرستاد ... فكرم را مثل حر ف هايم نصفه رها مي كنم . فكر هاي جويده جويده اي كه بوي كپك مي دهند و گاه بوي تعفني كه از معده ام بالا مي زند . يك چيزي انگار دارد توي درونم مي گندد . اين را خوب مي دانم . - پس دروغ بود اون ژستاي سر كلاست ، اون از معنويت گفتنا و احساس اوج و پرواز و طرح هاي محرابي ... - خر نشو ... معنويت فقط يه بخش زندگيه ! مثل يك بدوي زل مي زنم توي نگاهش ، خستگي ام را لاي طرح هاي قالي خواهم تكاند ، شايد !اين را انگار به عنوان دلداري به خودم مي گويم . آرام ، خيلي آرام ...
طرح را تحويل مي دهم و زل مي زنم توي نگاه خاموشي كه روي برجستگي شكمم زوم شده است . مي پرسد خوب در مياد . با سر تاييد مي كنم . - طرحي كه شما خواسته بودين يه طرح ساده اس ، بيشتر بافنده ها اين طرحو خيلي خوب بلدن ، مطمئنا خوب درش ميارن ! چشمش را مي دزد از نگاه كدرم ، لابد بد جور نيشترش زده ، طرح را مي زند زير بغل و هنوز بيرون نرفته بر مي گردد . - به نظر شما طرح محراب معنوي تر نيست ؟ درد تا لاله گوشم بالا مي آيد . |
|